kargah 2 94کم‌کم مدرسه‌ها باز می‌شود و دنیا دگرگون می‌شود. بچه‌ها به مدرسه و کلاغ‌ها به باغ‌ها می‌روند و درخت‌ها برگ‌هایشان را به پایمان می‌ریزند تا باور کنیم که زندگی در گذر است و هیچ چیز ماندنی و ابدی نیست.

مهر می‌آید و من از یاد روزهای مدرسه دلم می‌لرزد. زمانی که معلم خدا بود و ما از خدا می‌ترسیدیم. نمی‌دانم چند نفر از بچه‌ها درس‌ها و مدرسه‌هایشان را دوست دارند. اما حیفم آمد اینجا یادی نکنم از کارگاه داستان‌نویسی که با گروهی از نوجوان‌های دوچرخه‌ای داشتم. دختران گلی که کلی ایده و انرژی برای نوشتن داشتند. من سعی کردم خدا نباشم. سعی کردم از آنها و درکنار آنها یاد بگیرم و از این یاد گرفتن در جهت بهتر نوشتن استفاده ببرم.

نمی‌دانم چند نفر از این بچه‌ها در آینده داستان‌نویس خواهند شد و از این روزها یاد خواهند کرد. ولی این را می‌دانم که هرچه و هرکه بشوند از این روزها به نیکی یاد خواهند کرد.