چرا قهری؟

چرا اصلا نمی خندی؟

چرا مثل مسافرها

چمدان لبانت را به روی خنده می بندی؟ 

 

 چرا پرتی؟

چرا چیزی نمی گویی؟

چرا مثل چراغ کوچه خاموشی؟

صدایت در نمی آید

صدایی را نمی جویی؟

 

چرا خوابی؟

چرا چیزی نمی بینی؟

هوا خوب است و گردش هم صفا دارد.

چرا از بازی و پارک وشنا دوری؟

 

چرا چیزی؟

چرا چیزی نمی چیزی؟

رها کن فکرهای بی خود و برخیز

بزن قهقه، بزن بشکن، بخور دیزی.

 

 ×از کتاب «خنده به شرط قلقلک»/ نشر پیدایش