از مجموعه‌ی قصه‌های شیرین ایرانی، من حکایت‌های گلستان سعدی را بازآفرینی کرده‌ام. این کتاب 18 داستان دارد که فکر می‌کنم کودکان و نوجوانان ایرانی از آن لذت ببرند. در سال 1392 این کتاب برگزیده‌ی کتاب سال کانون پرورش فکری در رشته‌ی بازنویسی شد.

اخیرا سایت طاقچه فروش اینترنتی آن را آغاز کرده است.

اگر دوست داشته باشید می‌توانید داستانی از کتاب را اینجا بخوانید:

بود و بود و بود یک پادشاه بود که داشت و داشت و داشت یک نوکر.

این نوکر رستم نام داشت. اما هیچ چیزش به رستم که پهلوانی بزرگ بود نمی‌خورد. او مردی ترسو بود و هیکلی کوچک و لاغر داشت. شاید اگر رستم او را می‌دید، اسم خودش را عوض می‌کرد، یا از فردوسی ‌خواهش می‌کرد که داستانش را از شاهنامه بیرون بیاورد.

روزی پادشاه به همراه وزیران و نوکرانش راهی سفری دریایی شد. رستم اولش خوشحال شد. او تا به حال دریا را ندیده بود. فکر می‌کرد سفر دریایی بهتر از سفر با اسب و شتر و قاطر است. فکر می‌کرد دیگر لازم نیست افسار حیوانی را در دست بگیرد و جاده‌ها را طی کند. فکر می‌کرد مسافرها حتی از شّر راهزنها هم در امان هستند چون کوهی وجود ندارد که راهزنها پشت آن قایم شوند و به کاروان حمله کنند.

وقتی به بندر رسیدند، رستم از دیدن دریای بزرگ و آبی خیلی تعجب کرد. با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود، فکر کرد پس دریا این است؟ در نظرش دریا یعنی صدهزار رودخانه. یعنی آسمانی که به جای آنکه بالا باشد، پایین است. همین طور که در حال این خیال بافی ها بود. پادشاه او را صدا کرد: «آهای رستم در چه فکری هستی؟ بیا سوار شو!»

ـ سوار؟ سوار چی؟

ـ سوار من که نباید بشوی، سوار کشتی دیگر.

همراهان پادشاه خندیدند و یکی از آنها گفت: «نکند از دریا می‌ترسد؟»

ترس! ناگهان ترسی در دل رستم به پا شد. نگاهی به دریا انداخت که انتهایش معلوم نبود. صدای امواج دریا که انگار با خشم مشت بر ساحل می‌کوفت، لرزه بر دلش انداخت. نگاهی به کشتی انداخت که بر جای محکمی مثل زمین نایستاده بود و مثل گهواره‌ای حرکت می‌کرد. آیا اینها ترس آور نبود؟ نبود ولی او می‌ترسید. اگر موجی عظیم می‌آمد و کشتی را واژگون می‌کرد، او چه کار باید می‌کرد؟ کشتی از تکه‌های تخته بود. اگر موجی رعدآسا تخته‌ها را در هم می‌شکست، آنوقت آنها درون چه چیزی باید شناور می‌ماندند؟

همه سوار بودند و او در ساحل مانده بود. نگاهی به اطرافش انداخت. هیچکس دور و برش نبود. همراهانش بار دیگر صدایش کردند: «رستم بیا دیگر. الان به فرمان ناخدا لنگرها را می‌کشند.» به پشت سر نگاهی انداخت، راه برگشت نبود. همه سوار بودند و او هم به ناچار باید سوار می‌سد. ترسان و لرزان جلو رفت و سوار شد.

پادشاه گفت: «تو واقعاً می‌ترسی؟»

در حالی که پاهایش می‌لرزید، ستونی را دو دستی چسبید و گفت: «قربانتان شوم. من و ترس؟ نه، من اصلا نمی‌ترسم.»

پادشاه گفت: «معلوم است که نمی‌ترسی. تو بچة خوب و دلیری هستی، پس این ستون را رها کن، چون کشتی هم دارد با لرزش تو می‌لرزد.»

همه خندیدند و او از صدای خنده‌ها جا خورد. صدای ناخدا در دریا طنین انداخت: «لنگرها را بکشید.» جاشوها لنگرها را از آب بیرون کشیدند. فرمان بعدی این بود: «بادبانها را باز کنید.» چند جاشو بادبانها را باز کردند و کشتی آرام همراه باد به حرکت در آمد. همه از حرکت نرم و سبک کشتی روی آب به وجد آمدند. هیچکس حواسش به رستم نبود که زانو زده بود و به تیرک چوبی چسبیده بود و هیچ جا را نگاه نمی‌کرد. فکر کرد من که شنا بلد نیستم، اگر کشتی تکه تکه شود، چطور خود را نجات بدهم؟ و از این فکر تنش لرزید و اشکش سرازیر شد. کم‌کم گریة آهسته تبدیل به هق هق شد. همة سرها و نگاه‌ها به طرف او برگشت.

پادشاه گفت: «بلند شو! مرد که گریه نمی‌کند.»

رستم چیزی نگفت و صدای گریه‌اش اوج گرفت. همه دورش جمع شدند. هر کس چیزی می‌گفت و نصیحتی می‌کرد. اما گریه او نه تنها تمام نمی‌شد، بلکه بیشتر هم می‌شد. پادشاه گفت: «سفر دریایی ما سه روز طول خواهد کشید، اگر قرار باشد که تمام این سه روز را اشک بریزی و زار بزنی که سفرمان تلخ می‌شود.»

رستم با گریه گفت: «سه روز!»و صدایش بیشتر شد: «خدایا به فریادم برس.» گریه‌اش شبیه زوزه بود و انگار جمجه را سوراخ می‌کرد و مغز را می‌خراشید. پادشاه رو به ناخدا گفت: «چه کنیم چه نکنیم؟»

کشتی مسافران زیادی داشت. در میان آنها مرد حکیم و دانشمندی هم بود. حکیم جلوتر رفت در گوش پادشاه گفت: «من چارة کار را می‌دانم.»

پادشاه حکیم را می‌شناخت و می‌دانست مرد با تجربه‌ای است. گفت: «شما بفرما چه کنیم. هرچه بگویی همان کنیم.»

حیکم گفت: «به جاشوها دستور بده چهار دست و پایش را بگیرند و او را به دریا بیاندازند.»

پادشاه گفت: «چه می‌گویی؟ او شنا بلد نیست، غرق می‌شود.»

حکیم گفت: «به گفتة من عمل کنید، چارة درد او همین است که گفتم.»

پادشاه گفت: «ولی...»

حکیم حرف او را قطع کرد: «ولی و اما ندارد. به من اعتماد کنید. پشیمان نمی‌شوید.»

پادشاه قبول کرد و دستور داد دست و پای رستم را گرفتند و او را به دریا انداختند. رستم هر چه فریاد زد و خواهش و التماس کرد، فایده‌ای نداشت. دستور دستور شاه بود و بدون چون و چرا باید اجرا می‌شد. یک نفر به اعتراض گفت: «آیا راه ساکت کردن آن بنده خدا خفه کردنش است.»

حکیم با اشاره‌ای مرد را ساکت کرد و به تماشای رستم ایستاد که در آب دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست. چیزی نمانده بود که نفسهای آخر را بکشد. در همین موقع حکیم به جاشوها گفت: «نجاتش بدهید.»

دو جاشوی قوی هیکل و چابک فوری به آب پریدند. شناکنان خود را به رستم رساندند و او را از دریا بیرون کشیدند. روی عرشه همه دورش جمع شدند و نگاهش کردند. حکیم همه را از آنجا دور کرد. از پادشاه خواست دستور بدهد لباسی خشک تنش کنند و برایش نوشیدنی گرم بیاورند. رستم لباسش را عوض کرد و آرام آرام نوشیدنی‌اش را هورت کشید. بعد با صدایی آهسته گفت: «من زنده‌ام؟»

حکیم گفت: «بله تو زنده‌ای. تو غرق نشدی. جاشوها جان تو را نجات دادند. تو در امن امان هستی. این کشتی ما را...»

حرف‌های حکیم تمام نشده بود که رستم به خواب عمیقی فرو رفت. شاید این بهترین و آسوده‌ترین خواب زندگی‌اش بود. حکیم از دیگران خواست آهسته حرف بزنند و کاری نکنند بیدار شود.

پادشاه که از این ماجرا تعجب کرده بود، به حکیم گفت: «حکیم، حکمت این خواب راحت و آن گریه‌های ابتدای سفر در چیست؟»

حکیم گفت: «گاهی وقت‌ها آدمها این طورند. قدر آرامش خود را نمی‌دانند و مدام فکرهای بد می‌کنند. این نوکر اول نمی‌دانست غرق شدن چیست و قدر ایمنی و سلامتی خود را نمی‌دانست. وقتی به آب افتاد حساب کار دستش آمد و فهمید نباید بیهوده نگران غرق شدن کشتی باشد.»

رستم تا طلوع روز بعد خوابید، وقتی از خواب بیدار شد، اولین چیزی که دید بیرون آمدن خورشید از دل دریا بود. زیباترین منظره‌ای که در عمرش دیده بود. منظره‌ای که تا مدتها نمی‌توانست از آن چشم بردارد.